"𝐃𝐞𝐬𝐜𝐫𝐢𝐩𝐭𝐢𝐨𝐧 "𝑰 𝑪𝑨𝑹𝑻𝑶𝑶𝑵
شناسنامهی "منِ کاریکاتوری"
«تقصیر من نیست که بینقص یا کامل نیستم!»
+
خلاصه:
در دنیایی که هر کسی بعد از سن بلوغ دارای قدرتهای اسرار آمیز میشه، دختری از گونهی گرگنماها، به نام مرینت هیچ قدرتی نمیگیره. و این نداشتن قدرت در اون دنیا یک نقص به شمار میاد. خیلیها اون عجیب میشمارند و اون رو از جامعه معمولی طرد میکنند... اما مرینت ناامید نمیشه. اون منتظر میمونه و حتی با اینکه ۱۷ سالش شده و هنوز هم هیچ قدرتی نداره؛ ولی سر انجام اون امیدش به پوچی میرسه. دقیقا زمانی که امیدش رو از دست داده بود، حادثههای ناگوار پشت سر هم شروع به رخ دادن میکنند... از قتلهای زنجیرهای تا یافتن جفت حقیقیش و نقش نامزد رو بازی کردن...
"خدایا چرا یک سناریوی غیر کلیشهای بهم نمیدی؟!"
ژانرها: عاشقانه، معمایی، فانتزی، کمدی
+
مقدمه
«میدونید طرح شخصیتهای کارتونی یا کاریکاتوری برای چی انقدر خنده دار هستند؟ برای اینکه اصلا ریخت صورتهاشون ساده و معمولی و مهمتر مثل آدم نیست.
حالت نوسانی و کاتورهای دارند و خود کاتوره و نوسان به معنای سادهاش میشه نامنظم. هیچ جای صورتهای کارتونی سر جایشون نیستند. به عبارت دیگه یکی چشمانش ور قلمبیدهاس... یکی هم دماغش را طوری بزرگ کشیدند که نصف صورتش اختصاص داده شده به همون دماغ! یکی هم انقدر که گوشهاش بزرگ هست که راستی راستی به انسان بودنش شک میکنی... بیشتر شبیه به نژادی مانند فیل میموند تا آدم.
نمیدونستم خندیدن به این اشکال بود که من رو شبیه اونا کرد یا چی... هر چی که بوده احساس میکردم بخشی از وجودم به آن بی در و پیکرها میموند. نه اینکه ظاهرم از ریخت افتاده باشد، نه اتفاقا هم از نظر ظاهری مشکلی ندارم؛ اما منشاء آن نوسان و بینظمی به درونم میرسید. یعنی باطنم. بخشی از وجود من خیلی بزرگ بود و یک بخش دیگر هم بسیار کوچک و ناچیز بود.
این نقص وجود من هیچوقت کامل نمیشد. مثل ترک همان آینه بود که نمیتونی آن را بپوشانی و پنهان کنی، خصوصا که برای «ما» کافی بود تا همه یک نگاه کوچکی به من بیندازند و متوجه نقص وجودم میشدند. احساس میکردم نمیتوانم آن خلاء و سیاه چاله را کاری براش بکنم و فقط میتونستم به بزرگ شدنش نگاه کنم.
شرایط برای من از همان اول هشت سالگی اینطور بود و تا به الان به سیاه چاله درونم نگاه میکنم و به این نتیجه میرسم که... امکان نداره بتونم اون رو پر کنم. بیشتر شبیه به حس تنهایی میزد.
همه چیز اینطور بود تا زمانی که یک نفر در کنارم ایستاد... آن لحظه فکر کردم دیگر تنها نیستم گرچه او از من کامل تر بود احساس میکردم من یک پازل ناکامل هستم و او کسی بود که میتونست من رو کامل کنه... تکمیل کننده من...
با اینکه در واقعیت اینطور نبود. وقتی در کنارش ایستادم اینطور به نظر میاومد که خلاء به شدت گنده درونم دیگه ناچیز به حساب میاد... اونقدر ناچیز که میتونستم شب را به راحتی سپری کنم و نگران فردا نباشم. همون جایی که میتونستم خودِ کارتونیم را بغل بکنم و از دست از کُشتی گرفتن های بیفایده بردارم.»
+
چیزی که خوندید یکی از بخشهای این داستان بلند و یا به اصطلاح مینی رمانـه که من حس کردم که میتونه به عنوان مقدمه خیلی جالب و قشنگ باشه و یک سرنخی کلی از اسم و ماجرای رمان بده.
اوایل قرار بود به صورت یک رمان دو فصلی بلند (طولانی بودنش طوری بود که انگار که انگاری دو جلدهه) بنویسم و منتشرش بکنم، ولی بعداً به خاطر یکسری از مشکلات، کنارش زدم و از خیر نوشتنش گذشتم. ولی الان اینجام تا یک نسخه کوتاه و بازنویسی شده این فن فیک رو به اشتراک بگذارم. امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید.
و اینکه این کاور فعلی رمان هست و در حال حاضر چون هیچ آرت همسانی با مینیرمانمون پیدا نکردم به همین راضی شدمಥ⌣ಥ
زمان پارت گذاری هم به این صورت که، هر هفته چهارشنبهها یک فصل از n فصل رو براتون منتشر میکنم. حوالی ساعت هفت تا نه... راستش خودم هم نمیدونم چند فصل میشه ولی در کل کوتاه و گمونم تا هشت فصل، ده، دوازده و دیگه بیشترینش چهارده فصل! شایدم شونزده هم بشه! :/
و چهارشنبهی بعدی با اولین فصل این رمان میام خدمتتون! منتظر نظراتتون هستم :> ♡
و چیزی که حس میکنم باید اول میگفتم ولی اینجا میگم که ترتیب مطالب به هم نریزه =_=، بنده نویسنده جدید این وب هستم...