رمان زندگی من p3
پارت ۳
از طرف آدرین نوشته بود و منم این اسم برام آشنا بود فردا تو مدرسه پیداش میکنم و شاید هم منم عاشقش شدم و عشق منو اون دو طرفه شد
از سرجام بلند شدم و رفتم چیزی درست کنم گرسنم شده بود غذا حاضر شده بود غذا رو خوردم رفتم تکالیفم رو انجام دادم و درس هایی که باید حفظ میکردم رو حفظ کردم و بعد از اتاقم خارج شدم و رفتم تلویزیون رو روشن کردم و درحال نگاه کردن فیلم بودم که صدای زنگ در رو شنیدم و رفتم از پنجره به بیرون نگاه کردم صورتش واضح نبود ولی یه خانم و آقا بودن در رو باز کردم و دیدم که خواهرم و شوهرش اومدن اینجا باورم نمیشد بعداز ازدواجش خیلی خیلی کم میومد اینجا
با لحن تعجب گفتم : به به سلام خواهر عزیزم و شوهر عزیزش
اونم یه لبخندی زد گفت : سلام خواهر کوچولوی من
بعد بهشون گفتم : جلو در بد بیان تو
اونا هم اومدن داخل خونه و رفتن نشستن روی مبل منم براشون قهوه درست کردم و برای خودمم درست کردم
خب اسم خواهرم مرینا هستش و اسم شوهرش لوکا هستش و هردو ۲۳ سالشه هست
و بعد روی سینی گذاشتم قهوه هارو و بعد رفتم جلوشون گرفتم و اونا هم برداشتن و منم یه قهوه برای خودم گذاشتم روی میز و بعد روبه رو اونا نشستم
که خواهرم گفت : هنوزم تنها زندگی میکنی
گفتم : آره چون تنهایی بهتر از همنشین بد هست
بعداز گفتن این حرفم خواهرم سرخ شد چون شوهر لوکا دختر بازه یعنی چند باری به خواهرم خیانت کرده ولی روی خودشم نیاورده حیف خواهرم که زن یه مردی مثل لوکا شده
مرینا و لوکا تو یه جا کار میکردن و اونجا باهم آشنا شدن و بعد باهم ازدواج کردن
و منم از لوکا میترسم چون میترسم که به منم ت.ج.ا.و.ز.
کنه
قهوهمو رو برداشتم و شروع به خوردن کردم و بعد اونا هم قهوه شون رو برداشتن و شروع به خوردن کردن و بعد لیوان های روی میز رو برداشتم و رفتم آشپز خونه و با ظرف ها رو به رو شدم یه نگاهی به ظرف ها انداختم و یه نگاهی به مرینا و لوکا انداختم اونا داشتن یا حرف میزدن یا به گوشی نگاه میکردن و منم شروع به شستن ظرف ها کردم
بعد مرینا بلند شد و رفت دستشویی منم که ترسیده بودم نفس های گرمی رو از پشت گردنم احساس میکردم و به پشتم نگاه کردم و ترسم به حقیقت پیوست لوکا بود و دستاش رو روی شکمم حلقه کرده بود و به گوشم زمزمه میکرد و میگفت: مرینت من از اولم عاشق تو بودم بعداز دیدن خواهرت وقتی تو رو دیدم قلبم خیلی تند می تپید
و میخوام تو مال من باشی
منم که خواستم لوکا رو از خودم جدا کنم باپا به آرامی شکمش زدم یه جوری زدم که درد احساس نکنه ولی جدا بشه و اونم جدا شد و وقتی دید داره در دستشویی باز میشه یه چشمکی به من زد و بعد رفت سرجاش نشست خدا رو شکر به موقع مرینا از دستشویی بیرون اومد
خب بعد یه شام عالی درست کردم و بعد میز رو آماده کردم و غذا هارو روی میز گذاشتم و بعد همگی نشستیم و شروع به خوردن کردیم و وقتی تموم شد من با کمک مرینا ظرف هارو جمع کردیم و ظرف هارو شستیم و نیم ساعت بعد رفتن
و بعداز رفتن اونا یه آخشی گفتم و به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به حرف های لوکا فکر میکردم
من چرا باید به حرف یه نفر بی ارزش اهمیت بدم واقعا چرا
حالا ولش کن بهتر رود بخوابم و هم فردا مدرسه دارم و هم قراره بفهمم آدرین کی هست
و پتو رو روی خودم کشیدم و بعد از کمی خوابم برد
خب اینم از پارت سوم میخوام از پارت بعد شرط بزارم برای پارت های بعدی امیدوارم به شرط ها برسن بای