رمان زندگی من p8
...
لوکا در رو باز کرد و صدای شبیه به آدرین رو شنیدم و داشت میگفت که
از زبون آدرین
تصمیم گرفتم برم پیش مرینت رفتم زنگ خونش رو زدم بعد چند دقیقه در باز شد بجای مرینت یه مرد در رو باز کرد
منم با تعجب پرسیدم : سلام مرینت کجاست ؟
اونم گفت : مرینت رفته بیرون
گفتم : ببخشید شما کی هستید
گفت : من اسم لوکاست و مرینت به من گفت که بیا خونه من تا منم برم بیرون
گفتم : واسه چی
گفت : تو چقدر سوال میپرسی گفتم دیگه
گفتم : ببخشید معذرت میخوام اگه اطلاع دارید کجا رفته مرینت بگین
گفت : نه نمیدونم
گفتم : باشه ممنون وقتی اومد خونه بهش بگین به بهم زنگ بزنه ممنون
گفت : باشه خدافظ
گفتم : خدافظ
رفتم سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت کردم
از زبون مرینت
وقتی لوکا در رو بست رو به من کرد و گفت : نترس اون رفت
گفتم : من چرا باید از آدرین بترسم فقط ترس من تویی
خندید و گفت : هاها ها هه من
سرم رو پایین گرفتم و گفت : آره و حالا برو بیرون فهمیدی
گفت : داری مهمونت رو بیرون میندازی
گفتم : من مهمونی نداشتم و تو هم به زور اومدی خونه حالا برو بیرون
گفت : داری دیگه اضافه ای حرف میزنی ها بهت هشدار میدم
با داد گفتم : چه هشداری میخوای بدی هان
گفت : صدات رو بیار پایین و هشدار داده بودم بهت مگه نه
گفتم : چی میگی تو
دستم رو گرفت و با خودش کشید به اتاق و من رو روی تخت انداخت و منم ترسیده بودم
اومد روم خیمه زد لبام رو بوسید دیدم که بالا سرم یه گلدون هست دستم رو بلند کردم به سمت اون گلدون و گلدون رو برداشتم زدم به سرش
نمیدونم هیچی نشد بهش
بلند شد و یه نگاه خشمگين بهم زد و گفت : پشیمون میشی از کارت
این لوکا دیوانه هست و بعداز حرفش از اتاق بیرون رفت و صدای بسته شدن در رو شنیدم رفتم در رو قفل کنم و روی مبل دراز کشیدم یه نفش عمیقی کشیدم و خوشحال شدم
و چشمام رو بستم تا یکم بخوابم تا شاید حالم یکم خوب بشه
_______________________________
این پارتم تموم شد ممنونم از حمایت هاتون
شرط ۱۵ لایک و کامنت
و تا پارت بعدی خداحافظ