تصویر هدر بخش پست‌ها

وبلاگ لیدی

𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫𝟐➺ 𝑰 𝑪𝑨𝑹𝑻𝑶𝑶𝑵

𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫𝟐➺ 𝑰 𝑪𝑨𝑹𝑻𝑶𝑶𝑵

| Saline

من کاریکارتوری فصل دوم

«آینده‌ی نداشته»

توضیحات و خلاصه‌ی رمان

+


- مرینت تو الان... چی کار کردی؟!
مادربزرگ جینا ماهیتابه به دست، با چهره به شدت خشمگین، تازه از آشپزخانه بیرون اومده بود. گر چه شرایط طبق میل من نبود؛ اما دلیل نمی‌شد مثل لشکر شکست خورده جلوی در خونه چهار زانو بشینم و به لحظات دشوار پیش روم فکر بکنم. به قول پدربزرگ «هیچوقت تسلیم نشو!»
از جام بلند شدم و گفتم: «لطفاً بذارین براتون توضیح بدم!»
مادربزرگ یک دور ماهیتابه را مثل قاتل‌های حرفه‌ای که چاقو را می‌چرخانند، چرخاند. از شدت شباهت صحنه لرزی از بدنم گذشت. «هیچ توضیحی در کار نیست. تو با اون کتاب چیکار کردی؟» سپس به فاجعه پیش رویش اشاره کرد. به شدت عصبی نفس می‌کشید: «با اون کتاب لعنتی چیکار کردی؟!»
این آرامش قبل طوفان بود.
مجبور بودم به کار کرده‌م  اعتراف کنم. با تن صدای پایین گفتم: «زدم به...»
مادر بزرگ بدجوری منتظر جواب بود‌، یا بهتره بگیم، بدجوری منتظر لحظه‌ی تنبیه بود. اینجوری باور پذیرتره‌ـه! می‌دونستم اگر جواب رو به زبون بیارم، موش و گربه بازی بزرگی در پیش داریم! پس سعی کردم بهونه‌‌ای منطقی توی پنج ثانیه جور کنم! برای خلاص شدن از این یکی مخمصه‌های  هر روزم!
- اینجا چه خبرهه؟
این صدای لوکا بود که با حوله‌ای داشت سرش را خشک می‌کرد و با دهانی باز و چهره‌ای گیج منتظر جواب بود. برای اولین بار از دیدن لوکا خوشحال شدم. داداش بنده از فضل و کمالاتِ بسیاری برخوردار است! قدی بلند داره و لاغر هست. آن‌قدر لاغر که وقتی حتی یک ذره کمرش را قوس می‌دهد و خودش را مثل پیرمردهای داخل خیابون خم می‌کنه، کمی بد اندام به نظر می‌رسه. موهایی مشکی رنگ داره که انتهای موهاش رو با رنگ آبی رنگ زده. درست مثل آبشاری که ابتداش تیره رنگ هست و با پایین رفتنش کم‌کم روشن می شد. ببخشید پارازیت می‌ندازم، ولی همیشه سوالم این بوده: «رنگ قحط بود، آبی زدی؟!» اما با وجود رنگ عجیب و غریب قحطی زده‌ش، با چشم‌های آبی رنگش، ست شده بود.
تغییر مود مادر بزرگ در یک دهم ثانیه بود، یعنی چیزی فراتر از سرعت نور! هاله عصبانیتش خوابید و گفت: «چه خوب شد که اومدی لوکا! می‌خواستم این سبد رو ببرم اتاق زیر شیروونی کمکم می‌کنی؟»
با سرعت تغییر وجه‌اش من و جولیکا متعجب به هم زل زدیم. سپس نگاهمون سمت مادر بزرگ برگشت.
الان مهم این بود که با ده ثانیه خودم رو از این جهنم به تمام معنا نجات بدم. کتاب آقای فو را به آرامی داخل کوله پشتی‌م انداختم و آروم بلند شدم. در حین ترک صحنه بودم که... ای لوکا بگم چه بلایی سرت بیاد؟! 
- اول نباید تکلیف مرینت رو روشن کنید؟ اون بیست و هفت دقیقه دیر کرده!
و دست به سینه با پوزخند درخشان و چهره «بسوز!» شاهد دستی دستی انداختن من وسط آتیش بود.
زیر لب گفتم: «لعنتی! نمیشد ده ثانیه دهنت رو ببندی؟»
- خوب شد یادم آوردی! مرینت من واقعا ازت عصبانی‌ام تو خیلی خیلی دیر کردی... قرار بود مثلا هشت و نیم سر و کلت پیدا بشه ولی الان ساعت ساعت نه و نیمه!
برای بار نمی‌دونم چندم، دوباره به ساعت خودم و بعد ساعت دیواری نگاه کردم. یک اختلاف پنج دقیقه‌ای وجود داشت ولی درست بود! 
خب دیگه بیایم از در درس و مشق وارد بشیم. بالاخره که من یک دانش آموز کلاس دوازدهمی هستم که حساس‌ترین سال رو می‌گذرونه... و کی هست که از درسخون‌ها خوشش نیاد؟!
- من واقعا نمیخواستم دیر کنم، ولی مجبور شدم بخاطر کلاس جبرانی صبر کنم!
«کلاس جبرانی ساعت به جهنم! تو وقتی این شکلی میای خونه و خواهر کوچیکت رو مصدوم می‌کنی، انتظار داری این یک بهانه قابل قبول باشه؟! بعدشم...» تن صدایش کمی پایین آمد و نوچ توچی کرد: «تازشم اگر می‌گفتی کلاس رو بخاطر گیم‌نت رفتن پیچوندی قابل قبول‌تر بود!»
خب انگاری قرار نیست پوستم توسط مادربزرگ عزیزم تکه تکه بشه. شرایط امن و امانه و از در عاطفه وارد می‌شم! دست‌هام رو آروم آروم و نامحسوس سمت بازوهاش بردم تا کمی ماساژ بدهم. ماساژ دادن و نوازش کردن بهترین راه برای خر کردن گرگ‌هاست! عه ببخشید رام کردن این دسته از تبدیل شونده‌ها! البته به شرط اینکه به مرحله بروز دادن احساسات نرسیدن باشند. وگرنه، خب تسلیت میگم نتیجه عکس داریم و دست شما در بدترین حالت قطع میشه!
در این لحظه‌ی حساس، برای اولین بار آرزو کردم که کاش قدرت همدلی و همدردی رز را داشتم. اونوقت از نصف تنبیه‌هام نجات پیدا می‌کردم! البته از مزایای تبدیل شونده گرگ بودن اشاره می‌کنم به اینکه خواسته یا ناخواسته تاثیر زیادی روی بقیه می‌گذارند. فریبندگی خاصی دارند و مخصوصا اگر خانم‌های گرگنما باشند.
با لحن آروم شمرده شمرده حرف می‌زدم تا از درست و به جا بودن حرفام مطمئن بشم و روی کلمه کلیدی «مادربرزگ من» به شدت تاکید کردم: «مادربزرگِ من! آروم باش! من نخواستم دیر بیام واقعا نخواستم! تازشم همین الان مهمونا عذرخواهی می‌کنم! مشکلی نیست که!»
در واقع خیلی هم مشکل و یکی از دشوارترین کارهای عمرم بود. از اون دست کارهایی که اگه مابین لیست وظایفم ببینم، کل لیست رو به داخل سطل آشغالی پرت می‌کنم. البته همیشه استثنایی هم هست و اینجا، فرار از دست خشم و نفرین مادربزرگ، واقعا به انجام این کار می‌ارزد!
مادربزرگ با لحن معمولی در حالی که هنوز سگرمه‌های ترسناکش درهم بود، لب زد: «مهمون‌ها؟»
وقتی زیادی در احساسات غرق می‌شویم، یک جورایی انگاری درک انسانی ما می‌پوکه و مثل مادربزرگم در ساده‌ترین مسائل قرن هم گیج و گُنگ می‌شویم!
از اون ور صحنه، لوکا بلند گفت: «مهمون‌ها که نیومدن!»
- جان؟!
با دهانی باز و قیافه‌ی هاج و واج زده‌ام، مادربزرگ را کمی، به اندازه دو سه قدم کنار می‌زنم تا دید وسیع‌تر به پذیرایی داشته باشم. خالیِ خالی بود!
لحظه‌ای از برق و شدت تمیزی که وسایل و خانه می‌زند، چشم‌هایم کور می‌شود! این اصلا طبیعی نیست!
آه... خانه در حالت عادی وضعی بدتر از بازار شام دارد و مادربزرگ هم همیشه سر هر مهمونی همین هست. (اونایی که مادرشون این شکلی هست دست‌ها بالا!😂)
با نگاهی نسبتا طلبکار و در حالی که دست‌هام روی پهلوی گذاشتم، سمت مادربزرگ برمی‌گردم : «اینجا که خالیه!»
گرفتین ما رو؟!
- باید خوشحالم باشی وگرنه اون موقع گوشت به تنت نمی‌گذاشتم!
و بعد به طرز غافلگیر کننده‌ای گوشم را پیچاند. سرعت العملش صد آفرین داشت!
از شدت درد و ناگهانی بودن کارش، به دستش چنگ انداختم و صدای جیغ مانند بلند شد: «ولی! مامان بزرگ!»
ولی مادر بزرگ سنگ‌دلم، حتی نیم‌نگاهِ محبت آمیزی هم به ننداخت. برعکس چهره‌اش و رایحه‌ای که از او ساطع می‌شد به حالت قبلش برگشته بود، هاله‌ای تاریک هنوز صورتش را پوشانده بود.
به قدری ترسناک و دلهره آور بود که لوکا طبق معمول از تماشاچی بودن انصراف داد و حتی خود جولیکا هم با لرزی گوشی‌اش را چنگ زد و بلند شد.
- خوب می‌دونی که تنبیه همیشگی‌مون چیه؟...
آب دهانم را قورت دادم: «ظرف شستن؟ یا یخ...خِ...خِ...چال تمیز کر...کردن بود؟...»
یکبار به همین بهانه که نمی‌دونستم کدومشون بود پدرم رو در آورد. به نظر شما این مادربزرگ گرامی بنده، دیکتاتوری بزرگ نیستند؟
لحظه‌ای به چهره‌ی عصبانی و رو به انفجار مادربزرگ، لبخندی شرارت آمیز، کمی لبخند‌های نامادری سیندرلا و کروئلا اضافه شد.
- چه ایده‌ی جذابی! نظرت چیه هر دو شون رو انجام بدی؟ 
تف تو این زندگی! هی از چاله در میایم می‌افتیم تو چاه که!
لبخند ناامیدانه‌ای آمیخته به خجل (از شرم) می‌زنم. از همین جا برای خودم و گرگ تنبل درونم دعای مرگی می‌خوانم!
***
- اگه این حکومت دیکتاتوری نیست پس چیه؟!
طبق معمول تنبیه شدم. بنده در حال ساییدن ظرف و ظروف هستم با وجود اینکه کمرم نصف شده و ساعت یازده و ربع هست، سه چهارم و باقی ظرف‌ها به من چشمک می‌زنند. من بدبختانه یا خوشبختانه داخل خانواده پر جمعیت و صد البته تنبلی هستم. گرگ‌ها هم که علاقه‌ی شدیدی به قبیله‌ای و گروهی زندگی کردن دارند و جوری خاله و دایی‌ام به اضافه بچه‌هایشان از اینجا رفت و آمد می‌کنند و استراحت می‌کنند که هر کس از بیرون ببیند، فکش باز می‌ماند. خب دیگر معلوم هست وقتی هم پرجمعیت باشیم هم تنبل، همچنین فاجعه‌ای از ظرف و ظرف‌های نشسته پیش روی آدم ظاهر می‌شود!
برای اولین بار از ته دلم خدا خدا می‌کنم که مهمون‌ها بیان تا از شر این مخمصه خلاص شوم! البته بعید می‌دونم که هیچ مهمونی این وقت شب مزاحم بشه!
پدرم لحظه‌ای خمیازه کشان وارد آشپزخانه جنگ زده شد و سمت یخچال رفت. آن‌قدر خسته بود که گمونم حتی کبریت‌ها برای باز نگهداشتن چشم‌هاش هم کافی نبودند!
کمی تن صدام را از حد معمول بالاتر می‌برم: «بابا؟! سلام!»
پدر همون‌طور که در یخچال را باز می‌کند و بینی‌ش از بوی ناخوشایند گوشت‌های فاسد چین می‌خورد، آب را بیرون می‌کشد و برایم دست بالا می‌آورد. 
از دلایل ترسناک بودن یخچال تمیز کردن، بوی گند و فاسد وحشتناکی بود که ازش ساطع می‌شد. 
گرگ‌ها  خوشبختانه یا بدبختانه چنان حس بویایی داشتند همین بوی کوچک هم برای ما حکم جسد را داشت. بنابراین بهترین تنبیه حساب می‌شد.
البته جای سوال دارد که چطور به اون افتضاح می‌رسیم؟! چیزی نبود که هر روز بهش برخورد بکنیم و باهاش سر و کله بزنیم. فقط هر یک ماه یا دو ماهی، مجبور به خانه تکانی اجباری یخچال بودیم! من رو نگاه نصفه شبی رد دادم. در مورد تنبیه یخچال فکر می‌کنم!
پدر که تازه شرایط را درک کرده با چهره‌ای گیجی می‌پرسد: «مرینت! اینجا چیکار می‌کنی؟»
اشاره به کوهِ انبوهی ظرف و مرف‌ها می‌کنم.
- معلوم نیست؟! تنبیه شدم و تا اطلاع ثانوی باید بشینم اینا رو بسابم!
- برو تو اتاقت!
لحظه‌ای با هیجان از جام پریدم و گفتم: «بابا مطمئنید؟!»
دفعه‌ای اولی هم نبود و می‌دونستم از چی صحبت می‌کنه.
- آره بهت میگم برو تو اتاق! با مامان بزرگت حرف می‌زنم تا راضیش بکنم...
از هیجان و خوشحالی به بغل ناجی‌ام پریدم و صورتش رو بوسه بارون کردم. «وای خدا عاشقتم!» پدرم نیز طبق معمول با کمی لرز ناشی از چندش و انزجار لرزید یا دست هایش قفل دست هایم را که دور کمرش حلقه شده بودند را شکاند.
با نوعي افسوس لب زد: «بسه دیگه آنقدر چاپلوسی نکن!» 
- يعني ميگید. بغلتون نكنم؟ آخه چرا؟! کی دلش میاد بابای مهربونش رو بدون یک بغل داره، بذاره بره؟
بعد دو سه ماچ اندار از گونه‌هاش گرفتم. پدرم دیگر با همه توان و قوایش مرا که مثل کوالا بهش چسبیده بودم، جدا کرد. «دیگه انقدر شورش رو در نیار!»
با اینکه ازش جدا شده بودم و به اندازه کافی بوسیده بودمش، گونه هایش را محکم کشیدم.
بالاخره داد پدرم در آمد: «مرینت!»
با نیش باز به گونه‌های سرخ پدرم نگاه کردم و گفتم: «ده بیخیال بابا ابراز علاقه‌ی گرگی خودتونه!»
و بعد هم با ریتمی درهم برهم، ولی متعادل راه رو رفتم. یکی از آهنگ های راک جگد استون رو زیر لب خواندم و  قبل از اینکه دست پدرم به من برسد فلنگ رو بستم و از اشپزخانه دور شدم. از شدت خوشحالی و شور و شوقی که بدانم را وارد او می کرد از هیجان روی با بند نشوم. پله ها را يكی دوتا، دوتا یکی بالا رفتم.
این پروسه بدن بی‌قرار رو تا موقع رسیدن به اتاق و نشستن روی صندلی میز تحریرم ادامه داشت. 
اگر مامان‌بزرگ مثل همیشه اینجا بود، سری از روی تاسف تکان می‌داد و زیر لب فقط با یک حرف تیر خلاص را می‌زد. می‌گفت: «میمون رقصنده...»
پدرم هم که می دانست من سرعت بهبودی به اندازه آنها را ندارم، التماس کنان دنبالم راه می افتاد: «مرینت تو رو خدا آروم بگیر!»
به هر حال انقدر از این خرشانسی و در رفتن از زیر کار و تمیز کردن یخچال خوشحال بودم که برخلاف همیشه این تفکرات سمی رو کنار زدم.
الان مرینت درس‌خون و به نوعی خرخون وجودم بیدار شده بود بدبختی اینجا بود که چشم‌های من  مشکلی عجیب و غریبی داشتن که می‌گفتند، چشم‌های من دوربین‌ـه. یعنی می‌تونستم چیزهای دور را ببینم. در کنارش، نمی‌تونستم چیزهای نزدیک به خودم و اطرافم را ببینم.
مثلا می‌تونستم از پنجره اتاقم گربه‌ی خاکستری رنگ خانم ارنست یکی از  همسایه هایمون را ببینم؛ ولی در عین حال با قدرت این ديدِ فضایی، نمی‌تونستم كلمه‌های روی کاغذ که دقیقا جلوی چشم‌هام هست رو بخونم.
آره متأسفانه، من مجبور بودم برای درس‌خوندن عینکی با دسته‌ی فلزی نقره‌ای رنگ بگذارم.
من معمولا شب‌ها از هر کاری کردن بیزار می شدم و کمیک های غمگین و عاشقانه می‌خواندم. گرچه به زور می‌تونستم دو کلام از حرف‌هاشون را بفهمم.
از عینک زدن هم در اتاق خودم هم وقتی تنهام خوشم نمیاد، چه برسه به اینکه چه برسه به اینکه در مدرسه بزنم. خب وقتي عينك می‌زنم قيافه‌م شبیه به همین منشی‌های مطب دندان‌پزشکی می‌شد.
با وجود همه این‌ها در کمال تعجب، حس و حال خوبی برای جمع كردن افتضاحات درس‌هام پیدا کرده بودم.
عینکم خاک خورده ام رو از قلبش در آوردم. کتاب‌ها را باز کردم و دفترچه‌ام را از تَه کوله پشتی بیرون کشیدم. چیزی کمتر از دفترچه نصفِه جون و درب و داغون شده بود. 
با وجود دست خط خرچنگ قورباغه‌م حتی اشتهام براي بلعيدن کتاب ته نکشید و با شیرینی و اشتیاق خاصی، مثل اینکه خوراکی خوشمزه مورد علاقه ام رو مزه مزه می‌کنم: « مورد اولی لیست! خانم مندلیف گزارش یک ازمایش گروهی رو می خواد!»
دست از چرخیدن های مداوم با صندلی‌م برداشتم و سمت ميز چرخیدم و با انرژی‌ای باور نکردنی، ازمایش را سریع و سه نوشتم. گرچه خواندن دستخط چند هفته پیشم به سختی رمزگشایی زبان هیرو گلیف بود.
مورد دوم و سوم همه همین طور تمام شد و تا رسیدم به مورد چهارم. «نوشتن متن سخنرانی برای جشن فارغ التحصیلی که از قضا ماه قرمز اونشب هست!» يك فلش زیر کشیده بودم و با خطی ریزتر و درهم برهم‌تر نوشته بودم: «موضوع می خوای چیکاره بشي؟» زیرش هم چند باری نوشته بودم مسخره اس. -البته با صدای مسخره‌ترِ کلویی بورژو در ذهنم پخش شد!-
«اخه کدوم خری برای سخنرانی میاد بگه شغل من اینه؟!» کمی بعد یادم آمد که کسی که این تکلیف مسخره قرن را به من داده بود، خانم بوستیه بود. لحظه از شدت شرم و حرف ناخواسته ای که از دهانم در آمده بود، چند چند دقیقه سکوت کردم. سکوت کردم و سکوت و سکوت... تنها نشانی هم که اطرافم ساکتی بیش از حد اتاق بود. انگار جهان به یک درک فرا طبیعی رسیده بودند و حتی صدای بلند تلویزیونی هم به گوش نمی‌رسید.
معذب روی صندلی‌م تكان خوردم و با دست‌هام خودم را باد زدم: «اینجا همیشه انقدر گرم و پر از سکوتی دلنشینیه؟»
گرم که بود احتمالا ولی سکوتی عذاب آور حاکم شده و جوی سنگین اطراف خودم حس کردم.
می‌دونستم که بالاخره یک جایی باید باهاش روبرو بشم و چه بهتر که الان، زمانی که هیچ کاری ندارم و سرم خلوته باهاش سر و کله بزنم. 
دوباره سوالی که آلت قتل روح و روانم‌ هست، رو می‌خونم: «می‌خوای چیکاره بشی؟» از این سوال متنفرم. در واقع برای من حکم همون سوال مزخرف «به نظرت کی می‌میری» رو داره.
مردم عادی هیجان زده می‌شن و یک لیست بلند از رویاهاشون رو یکی یکی نام می‌برنند. مخصوصاً بچه‌ها! 
نه که من ندونم، فقط انتخابی ندارم. این سوال که میگه قراره چیکاره بشی، روی مخ من یورتمه می‌ره. خیلی ناجور. بخاطر اینکه من هیچ آینده‌ای ندارم که بخوام راجبش فکر بکنم. منشاء این جواب هم برمی‌گرده به رأس بدبختی‌های من: «چون من قدرتی ندارم.»
نمی‌دونم چطوری بیانش بکنم این بخاطر شانس یا بدبختی من‌ـه که مثل آدم‌های عادی نیستم و هنوز نتونستم به عنوان یک گرگ‌نما با گرگم ارتباط بگیرم؟ یا خلاقیت الهه ماه هست؟! (خالق گرگنماها)
من ناقصم، من کامل نیستم. مثل بقیه نیستم!
«همه نقص دارند و کامل نیستند، مرینت!» صدای خانم بوستیه رو توی ذهنم پس می‌زنم. درسته. حرف خانم بوستیه کاملا درسته، ولی چرا وقتی به من که رسید بزرگترین و مسخره‌ترین باگ طبیعت نصیب من شد؟ من تبدیل شدم به آدمی که هیچ قدرتی ندارد و این حتی از قاتل بودن هم انگشت‌نما تره!
یعنی من حتی از قاتل ها بدتر طرد شدم. دقیقا حس اون بچه‌ای رو دارم که شب هالووین با حسرت به بقیه نگاه می‌کنه، چون خودش هیچ آبنباتی نداره و حق برداشتن یکی رو هم نداره؛ در حالی که همه پنج‌تا شش‌تا برمی‌دارند. 
نمی‌دونم چرا از این کار منع شدم، فقط می‌دونم که آبنبات هم ندارم! درسته، ظاهراً از لحظه‌ای پا به جهان گذاشتم یا بهتره بگم از سنی که گرگ‌ها به اصطلاح به بلوغ می‌رسند و قدرتشون جرقه‌های تولدش رو می‌زنه، برای من هیچی به هیچی بود. 
پزشک‌ها و حتی کشیش روحانی هم می‌گفت من مشکلی ندارم، فقط به زمان نیاز دارم تا قدرتم انرژی جذب کنه و به زودی خودش رو نشون می‌ده. تا زمانی که هیچ اثری از خودش نشون نداد.
یک سال تاخیر معمول بود و با خنده که برای همه پیش میاد رد شد. دو سال، جای نگرانی نیست! و شاید دیر یا زود خودش رو نشون می‌ده و سوپرایزمون می‌کنه. سه سال، یک چیزی درست نیست. چهار سال، پنج سال و... تا الان که من هفده سالمه، هفت سال گذشته؟ هنوز هم هیچ اثری ازش نیست. پزشک‌ها قطع امید کردند و کشیش اخطار داد:«اگه نتونه شب ماه سرخ با قدرتش که اتفاقا به گرگش هم وصل هست ارتباط برقرار نکنه، ممکنه آخرین شانسش رو هم از دست بده!»
و این حرف دلیل و سندی که میگه چرا من باید از قاتل ها بیشتر انگشت‌نما بشم. یعنی ته نابودی و آخر دنیا! یعنی من هیچوقت نمی‌فهمم از چی خوشم میاد و چی رو دوست دارم. چیزی که توش راحت باشم و کسی هم بابت این نقص فنی که من مثل بقیه نیستم و قدرتی ندارم بهم گیر نده. چون معلومه! -اینم رو از یک بچه سر کوچه هم بپرسم جوابش رو می‌دونه!- اینجا به قدرت داشتن طرف بیشتر توجه می‌کنند تا خود طرف! بدبختانه من دقیقا چیزی رو ندارم که دنیا دست گذاشته روش! مهم‌ترین چیز برای... زندگی کردن. (مرینت سوال رو به چی تشیبه کرده بود؟ :)
برای زندگی هم که نیاز به پول داری و مسلما همون بچه‌ی سر کوچه هم جواب می‌دونه: «شغل!»
شاید راهکار بدید که برم سراغ شغل‌های ساده و پاره وقت؟ متاسفانه یا خوشبختانه، حتی برای شغل ساده‌ای مثل گردگیری هم میان از کسایی استفاده می‌کنند که قابلیت کنترول و تکون دادن اشیاء رو دارند! کسایی که قدرت دارند! با این حال، معلومه که کسی نمیاد به یک ناقص الخلقه حتی کار تمیزکاری رو هم بده! 
برای همه و همه چیز تو باید قدرت داشته باشی و این نکته که دنیا روی دور قدرت می‌چرخه، هر دفعه بیشتر این ثابت می‌کنه که من به درد نخورم...
به درد نخورترین آدم داخل این جهان. یک ناهنجاری بین همه. 
برای همین وقتی که پای جواب دادن به این سوال میاد وسط، حالم گرفته میشه. نه، یک چیزی اون ورتر. خرد می‌شم، نابود میشم و انگار فقط یک یورتمه روی مخم راه نمی‌ره! یک گردهمایی از تمامی کشور‌ها برگزار شده و همگی هم روی مخ من رژه می‌رند. 
اون همه انرژی و انگیزه به طرز مسخره و باورنکردنی‌ای دود شد رفت هوا! من از شدت حرص، خشم، حسادت و هر احساس منفی که تا الان رو نشده بود، به جای خودم را برای اینکه مربع را تیک بزنم مشغول کنم و سخنرانی رو حاضر بکنم، کل جمله رو خط خطی کردم. مداد فلک زده رو محکم فشردم و جوری زورم را روش ریختم که نوک نسبتا تیزش شکست. انگاری مسبب بدبختی‌ها و مشکلات زیر سر همین یک جمله کوفیته! بود یا نبود؟ تا حدودی که بود!
این جمله منشأ که نبود، ولی یادآوری و فلش بک بزرگی از آن همه... اصلا نمی‌خوام دوباره راجبش فکر کنم و اون افکار زنجیره‌ای و حلقه‌‌وار دوباره به ذهنم بیاد‌! خط خطی و به فنا دادن آن برگ از دفترچه آرامم نکرد و فقط دفترچه را سمت دیوار پرت کردم. جوری انگار آن همه افکار را داخل گونی از پنجره‌ی ذهنم به بیرون پرت کردم. 
صدای جیغ مانندی هم همزمان با لحظه‌ی برخورد دفترچه،  بلند شد: «مشکلت با کتاب و دفتر چیه؟!» 
سمت صدا چرخیدم و لوکا را دیدم. در واقع فقط سرش را از مابین در رد کرده بود و حالا فقط کله‌ی آبی رنگ و چشم‌هایش دیده می‌شد. «نه واقعا تو مثل اینکه از صبح، دیروز و کلا با کتاب دفتر‌ها کشتی می‌گیری!»
تیکه‌اش را نادیده گرفتم. دندان‌هام رو روی هم فشردم و غریدم: «فقط از کلمه‌های کوفتی‌ـه داخلش متنفرم!»
نفس عمیقی کشیدم و دست به سینه شدم: «آدم رو یاد بدبختی‌های می‌ندازه!»
زیر چشمی جوری به آن دفترچه نگاه کردم که انگار یک زامبی نیمه جان هست و هر لحظه امکان بلند شدن را دارد‌.
- خب، پس متاسفانه که مزاحم معاشقه‌ات با کتاب دفترها میشم، چون مادربزرگ همه رو برای شام صدا زده!
بیا! بعد می‌کند چرا آنقدر عصبی و مودی رفتار می‌کنی و چرا رگه‌هایی از موهات سفید -که در اصل سفید مایل به نقره‌ای هست- شده!
خب من تا می‌خوام خودم رو از دست بارون سیل‌آسای مشکلات نجات بدم و خوب که خودم رو به سپری بهتر و بزرگتر مجهز می‌کنم و میگم «ها! ها! کور خوندی من اینبار نمی‌بازم!» درست همون لحظه، بازی لجش می‌گیره و لول یا سطح مرحله بالا می‌ره. قطره‌های آب تبدیل به تگرگ و شدت و اندازه تگرگ مشکلات هم که عرضم به حضورتون، بزرگتر و بیشتر میشه! یک دقیقه امان بده! بزار من وسط این دریای مشکلات نفس بکشم! من که ماهی یا شناگر نیستم! فقط یک بدبخت آماتورم که حتی جلیقه هم نپوشیده! یک آدم لاشی‌ای، از قصد من رو انداخته!
- لعنتی! ای کاش اصلا سمت درس و مشق‌ها نمی‌رفتم!
این را گفتم و تمام موهای سرم را به هم ریختم. 
لوکا سری به نشانه‌ای تاسف تکان داد:«فقط تویی که می‌تونی از موهای لخت یک لونه‌ی کفتر بسازی! الانم زود بیا پایین! باید شام بخوریم!»
پوفی کشیدم و کوله پشتی و وسایل را جمع و جور کردم. امیدوارم دوباره سر شام داستان نشه و مادربزرگ قضیه تنبیه رو یادش نیاد! البته که یکی از آرزوهای باطل این زندگیه منه!

ادامه دارد...

+

دیگه شرمندتونم با تاخیر اومد :\

و اینکه... من می‌دونم که نباید بابت لایک و کامنت انتظاری داشته باشم ولی... بازم ذوقم کور می‌شه وقتی از مدرسه میام خونه می‌بینم یک دونه کامنت هم نگرفتم! T-T

خب بگذریم توی روند آپ، یکسری تغییرات داریم. مثلا اینکه پنج شنبه‌ها بعد از ظهر میام.

و اگر پنج‌شنبه‌ها آپ نشد، حتما روزای بعدش جمعه و شنبه پارت داریم.