𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫𝟏 𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐➺ 𝑰 𝑪𝑨𝑹𝑻𝑶𝑶𝑵
منِ کاریکاتوری فصل دوم بخش دوم
دغدغهای بزرگ (۲)
+
...خودم رو رها کردم و به صندلی پارک تکیه دادم. هر چقدر که حرص و فشاری چند لحظه پیش خوردم رو ریختم توی تن صدام. از حد معمول بلند شده بود و حتی گوش خودم هم درد گرفت. «آخه چرا؟! این منم که باید سخنرانی حاضر کنم؟! بخدا که اخراج شدن بیشتر میارزید!»
پس از گرفتن تکلیفی بسیار سنگین، تمام روز با اخم و تخمهایی درهم، مشغول مجسمه سازی و سر و کله زدن با مجسمهها بودم. اونقدر رایحهی بلوبریایم تلختر از همیشه شده بود که بچههای کلاس به طور نامحسوس از من رو برمیگردودند. من گرگنما بودم و اینکه رایحهای مثل عطر ازم پخش میشد، طبیعی بود؛ ولی اینکه از همیشه تلختر و سردتر باشه نه! یادمه که نینو با شوخ طبعی آغشته به به لبخندی کج و کله، گفت:«انگار دارم بوی یک بلوبریِ ترشیده و لواشک شده رو حس میکنم!»
بعد از مدرسه و کلاس تقویتی -که کاملا جهنم بود- اومدم پارک که کمی باد به کلهی داغ کردهام بیوفته و همزمان فکری برای این مصیبت بیریخت بکنم.
نگاهی به کبوتر کنارم که در حال خوردن دونهها و تکه نونهای روی زمین بود و با چشمهای ور قلمبیدهاش من رو زیر چشمی نگاه میکرد، کردم.
- اصلا کاش کبوتر میشدم و گیر این بدبختی و فلاکت نمیافتادم!
- او! فکر نمی کنی که زیادی ناشکر هستی؟ اینکه یک زندگی مسالمت آمیزی داشته باشی، به نظر نمیاد بدبختی و فلاکت باشه...
من و کبوتر رد صدا رو گرفتیم و به آقای به شدت قد کوتاهی رسیدیم. آقای قد کوتاه کلاهی شبیه به کلاههای کارآگاهها لبه بلند، سرش بود و بخاطر سایهای که صورتش رو میپوشوند، از دور نمیتونستی تشخیصش بدی. ولی چیزی از چشمهای تیز بین یک گرگ پنهون نمیموند. مخصوصا اگه اون گرگ، از نوع قاتل باشه!
طرف مقابل یک مرد چشم بادومی، با ریش و سبیل بود. نمیدونم کرهای بود یا ژاپنی؟ همیشه اینها رو اشتباه میگیرم! اون حتی یک بارونی مشکیرنگ بلند -البته از نظر قد اون- تنش بود. برام تعجبآور بود که تونستم قبل از مرگم یک مردِ... دقیق نمیدونم ژاپنی چیبود... اصلا بیایم بگیم چشم بادومی و نسبتا قد کوتاه رو از نزدیک ببینم. چهرهاش به طرز مشکوکی آشنا بود.
آقای قد کوتاه به رسم ادب کلاهش رو برداشت و تعظیم کوچکی کرد و گفت: «سلام! فکر کنم شما من رو...»
از شدت هیجان کشفی که کرده بودم، سریعتر لب زدم و حرفش رو قطع کردم: «میشناسمتون شما همون مرد چینی هستید که توی آپارتمان ما زندگی میکنه!»
وقتی که کلاهش رو برداشت به سختی سعی میکردم تا جلوی خودم بگیرم که نخندم و جلوی
جدیدترین همسایهای که دارم باهاش صحبت میکنم ضایع بازی در نیارم. سر اون مرد درست جلوی من قرار گرفته بود و قسمتهای پایینی سرش -مثل قسمتهایی که به گوش هایش نزدیک بودند-
پر مو بودند ولی فرق سرش فقط سه تار موی به شدت کلفت مثل خطی که روی نونهای باگتی که پدرم درست میکرد افتاده بود.
- آره گمونم تو همون دختری هستی که همیشه برای طراحی میاد این پارک. فکر نمی کردم توی اولین روزم به اینجا کسی متوجه بشه.
- آره خب من سراسر شهر پاریس کلی رابط و دوست دارم که خبرها بهم میرسونند!
نمیدونم چرا اما نگاه آقای قد کوتاه روی کبوتری که کنار من دانه میخورد، زوم شد. بعد اخمی کرد و انگار که داره چیزی رو پیش خودش تکذیب میکنه سرش رو تکون داد.¹
بعد از این حرکت عجیبش، کنارم نشست و گفت: «پس مثل اینکه آدم پرکاری هستید...»
در حالی که به جای دیگری چشم دوخته بودم اما حواس پیش او بود گفتم: «آره خب یجورایی...»
یک درصد هم حقیقت نداشت. بیشتر وقتم رو توی اتاقم روی صندلی میز تحریر میشینم و از طريق لب تاپم سر و ته اینترنت رو در می آورم. یک معتاد و همیشه تشنهی گوگل و اینترنت. در واقع کلمهی درستش اینکه آدم «بیکاری» هستم.
- به نظر میاد روز خوبی نداشتی...
«آره... واقعا هم...» قبل از اینکه حرفم رو کامل کنم متوجه شدم من به همچنین آدمی هیچوقت نگفتم حالم بد هست. از کجا فهمید حالم خوب نیست؟ سمتش چرخیدم و با دهان باز گفتم: «الان چی گفتین؟! شما.... از کجا... میدونید که من...»
-قدرت من این اجازه بهم میده که از انرژی درون و بیرون آدمها مطلع بشم. انرژی وابسته به احساسات هست و در نتیجه من میتونم از حال آدمها خبر داشته باشم.
وای خدا! این قدرتها خدان!
- واو چه جالب فکرشم نمیکردم همچنین قدرتی وجود داشته باشه!
- قدرت های منحصر به فرد بیشماری وجود داره... جالبش اینجاست که منحصر به فردها خیلی
کم هستند... و بیشتر اونا تکراری هم هستند.
کمی فکر کردم و بعد ناگهان هیجان زده گفتم:«شما صنعت گرین؟! نه یعنی... سنگ ساز؟ جواهر ساز؟»
پیرمرد لبخندی زد و گویا که از حدسهای من خوشش اومده گفت:«جواهر فروش... خیلی کم پیش میاد که آدمها از ملاقات با یک جواهر فروش خوشحال بشن!»
اون قدر هیجان زده و هول شده بودم که کلماتی که میخواستم بگم، کاملا به هم ریخته و بیربط به همدیگه از زبونم بیرون ریختند: «آره خب من یک مقدار به تراش زدن... یعنی کاری که هم جواهر سازها... نه ببخشید جواهر فروشها و مجسمه سازها انجام میدن!»
پیرمرد تعجب کرد و لب زد: «تو مجسمه سازی؟»
- نه دقیقا ولی خب... یک مدت مجبورم انجامش بدم!
-واو! عجیبتر از جواهر فروشهایی که میتونند یک جواهر برای تطبیق دهی و با سازگاری بالا برای مشتری پیدا بکنند، مجسمهسازها هستند که قدرت دورانی خودشون رو کنترول میکنند. میدونی مجسمهسازها، هم مثل بقیه قدرت دارند. ولی تفاوت اونجاست که موقع تراش دادن قدرتشون، مثل بقیه به سنگ یا مجسمه آسیب نمیزنه... جالب نیست؟ جواهر فروشها بخاطر این این کار رو انجام میدن، چون سنگ نیاز به انرژی داره. آزاد کردن انرژی کار راحتیه. برعکس اون مجسمه سازها هستند که انرژی درونیشون حتی یک خراش کوچیک هم روی سنگ بدون انرژی نمیندازه!
این کوتوله اومده داناییش رو به رخمون بکشه؟ با نگاه عجیبی دنبالش کردم. عجب غلطی کردم بحث مجسمه سازی رو وسط کشیدم! آقای قد کوتاه هم زود متوجه شد و گفت: «شرمنده من خیلی وقتی هستش که اصلا یک هم صحبتی نداشتم، توی شرایط بدی بودم و... واقعا کمی هیجان زده شدم!»
متعجب او را از نظر گذراندم این یارو اصلا به نظر نمیاد یکم، فقط یکم، هیجان زده باشه ها!
- که اینطور برای چی ناراحت هستی؟
در اون لحظه نمیدونستم درد و دل کردن با یک غریبه چه عواقبی ممکنه داشته باشه و فقط تمام فکر و ذکرم داخل اون لحظه این بود که خالی بشم.
«خب بذار بشمارم» با گفتن هر چیزی با انگشتهام آن میشمردم و خلاصه کلی را گفتم: «اولیش آدم معمولی نیستم دومیش باید با بدبختی در هفته کار کنم تا پول در بیارم ولی از بدشانسی من.... هیچ جا من رو قبول نمیکنند، چون به گفتهی خودشون آدم عجیب و غریبی مثلا هستم. در حالی که محض رضای خدا با مجسمه ساز هم اینطوری رفتار نمیکنند! سومیش، آدم بد شانسی هستم اونقدر که توی حساس ترین لحظهها شانسم افتضاح میشه. یعنی به طرز مسخره ای بد شانس میشم. چهارمیش من باید برای جشن فارغ التحصیلی سخنرانی کنم و این عذابم میده!»
همه دغدغهها و مشکلات بیرون ریخت و من بالاخره کمی آروم گرفتم. آنقدری که بتونم کمتر خودم رو با فکر کردن روانی کنم. درسته عملا هیچ فرقی احساس نمیکنم و اون مشکلات هنوز اونجا هستند؛ ولی اینکه تو خودت نریزیشون یک مقداری، به کمتر دیوونه شدنت کمک میکنه.
پیرمرد احساس همدردی کرد و ضربه آرام به پشتم زد و دستمالی به من داد: «امیدوارم بختت بهتر بشه! سخنرانی آماده کردن... منم قبلا همچنین کاری انجام دادم و خوب پیش نرفت. امیدوارم مال تو به خوبی و خوشی پیش بره!»
دستمال را گرفتم و گفتم: «مرسی»
خواستم مثلا اشکهام را پاک کنم که فهمیدم من اصلا گریه نکردم. دستمال را بالا آوردم و از پیرمرد قد کوتاه پرسیدم: «این برای چیه؟»
- امیدوارم که به همراه داشتن این دستمال باعث بشه یک شانسی برات پیدا بشه!
اون لحظه بود که فهمیدم این یارو خل هم هست. شبیه به همونهایی که طرفدار پر و پاقرص خرافات بودند، بود. یعنی ممکنه که یکی از اونها باشه؟
در اون لحظه حرفش را تصحیح کرد: «اممم ببخشید این دستمال .... نمیدونم چطور توضیح بدم. بهش به عنوان یک متغیر فکر کن!»
- من فکر نمیکنم یک تیکه دستمال باعث بشه خوشبخت بشم!
- البته که همین طورهه این دستمال به تنهایی معنا نمیده وقتی در کنار چیزی باشه و دست یک موجود زنده باشه اون وقت که اون موجود زنده بهش معنا میده...
- تعریف قشنگی بود ولی باز هم نفهمیدم چطوری عمل میکنه.
آقا دستم را مشت کرد و گفت: «فقط به عنوان هدیه از طرف یک دوست فکر کن»
با تردید عجیبی گفتم: «باشه!»
مشکل اینجاست که این مرد حتی دوست هم نبود و یک رهگذر ساده محسوب میشد! از اونهایی که شانسی در طول بهشون برمیخوری و دو کلام حرف میزنی... اگر هم دوست حسابش بکنم، دوست غیرمعمول و عجیب و غریبی بود.
صدای زنگ ساعت بلند شد. بعضیها بهش میگن ناقوس، وقت خواب و یا وقت شب. این صدا مال یک ساعت خیلی بزرگ به اندازهی ساعت +++ در لندن بود که درست مرکز هر شهری قرار داره و صداش خیلی بلند و در عین حال ملایمـه. دقیقا همون ساعت کوکی که به در و دیوار میزنند برای ساعت خواب بچهها. زنگ ساعت همیشه ساعت نه شب صدا میداد و به معنای هشدار یا یک جور تعيين وقت بود. در نه شب همه کار و بار تعطیل میشد و همه خونهاشون میرفتند. چون شبها انرژی درونی و خیلی چیزهای دیگه به کمترین بازده خودش میرسید و عملا هیچکار نمیتوانستند بکنند. قبلتر ساعت دوازده زنگ میخورد؛ ولی بعد از پیدا شدند خلافکارا ورخ دادن یکسری اتفاقات عجیب، دیگه ساعت نه شب زنگ رو میزنند. اسم اصلیش «شب داره میاد» هست. توسط پریها درست شده و چون که اسم مسخرهای برای گونههای دیگهاس کلی لقبهای دیگه بهش دادن. ما گرگا بهش میگیم، وقت خواب.
بعد از وقت خواب همه تو خونه جمع میشن... ای وای...
این زنگ به معنای واقعی برای من هشدار بود. هشدار کمش بود؛ حکم اعدامم بود!
زیر لب با حیرت گفتم: «وای نه مهمونی امشب!»
در آن لحظه سیخ شدن کل تار موهای روی بدنم را حس کردم. مثل این بود که هزار تا سوزن داخل بدنت بزنند.
دستم را از توی دستانش بیرون کشیدم با عجله گفتم: «من باید برم سراغ خونه وگرنه مامان بزرگم پوست کله ام رو میَکنه!» دفتر طراحیم را داخل کوله پشتی انداختم و همه وسایلهام رو با بدبختی داخل کوله پشتیم چپوندم و روی کولم انداختم. داشتم از صندلی دور میشدم که تازه یادم افتاد یک عدد پیرمرد قد کوتاهی هم وجود دارد!
«ببخشید آقای قد کوتاه!» خراب کردم. موهام دو برابر شوک قبلی روی تنم سیخ شد. معلوم هست من دارم چی میگم؟! «چی؟ نه ببخشید شما...»
آقای قد کوتاه لبخندی دنداننما زد و گفت: «میتونی فو صدام کنی...»
- آره آقای فو شما که با ما داخل یک آپارتمان همسایه هستین... چطوره که با هم برگردیم؟
آقای فو لبخندش کش آمد و از روی نیمکت بلند شد و گفت: «میدونستم که پشیمون نمیشم نه ممنونم من باید کار ضروری رو انجام بدم»
- واقعا؟! ولی این روزا این وقت شبها واقعا... امن نیست!
- نگران من نباش کسی باید نگرانش باشی خودت هستی!
صدای زنگ گوشیم بلند شد. دستپاچه آن را بیرون آوردم و با دیدن اسم روی صفحه زمزمه کردم: «باید اشهدم رو بخونم!»
به آقای فو گفتم: «من دیگه میرم لطفاً مراقب خودتون باشید.»
- حتما!
قبل از اینکه از جایم تکان کوچکی بخورم با صدای بلند گفت: «راستی این کتابم رو ببر» او کتابی قطور از بین وسایلش بیرون کشید و سمتم گرفت «این کتاب برای من و همسرم با ارزشه لطفا خوب ازش مراقبت کن»
- باشه حتما!
- آها و یادت باشه که کلید یدکی داخل یک گلدون یشمی سبز رنگه!
آنقدری هول کرده بودم که صدای آقای فو رو در پسزمینه نادیده گرفتم و با دستی لرزان ولی پرسرعت آیتم سبز رنگ روی صفحه گوشی را کشیدم: «امیدوارم امشب شب مرگم نباشه» با وصل شدن تماس فریاد یا بهتر بگم جیغی اومد. چیزی نمونده بود کله پا بشم و فکر کنم کر شدم. به سختی خودم رو با کوله پشتی سنگین نگه داشتم.
میدونستم کدوم آدمی پشت تلفن آنقدر خشمگین و مشخصه که هر لحظه قدرت تکه پاره کردن یک موجود زندهی جلوش رو داره، متعلق به کی هست. مادربزرگ جینا. سلطان خانوادهام و در حال حاضر، جلاد من!
- مرینت کدوم گوری هستی مهمونها رسیدند!
در اون لحظه احساس کردم قلبِ شیشهایم شکست. کل بیخیالیهام فرو ریخت و به جایش یک کوه پر از نگرانی نشست.
دستم را بردم توی موهایم و گفتم: «نه این نمیتونه حقیقت داشته باشه!»
- حقیقته محضه و راستی محض رضای خدا عجله کن!
- باشه دارم میام!
تماس تلفن را قطع کردم. با سرعت زیاد به سمت خانه فرار کردم و توی ذهنم مسابقهی دو گذاشتم. یعنی به قدری زیاد که اگر میک میک آدم میشد اون آدم من میبودم!
***
- پوف بالاخره! رسی...دم!
از بس که دویده بودم نفسم بند اومده بود. سینهم بد جور داغ کرده بود و جوری حرارت و گرما داخلش جمع شده بود که راستی راستی فکر میکردم کورهی نونپزی هست. تکه تکه و نامنظم نفس میکشیدم هر چه نیرو داشتم را توی پاهام ریخته بودم و به معنای واقعی نا ندارم! زانوهام انگار تو خالی شده بودند. با این حال به قدری سنگین بودند که فقط دوست داشتم دم در بشینم. تا زمانی که تعادل بين نفس کشیدنم بهتر شود.
در اون لحظه جولیکای گوشی به دست رو دیدم که با تعجب بهم نگاه کرد و نامطئن لب زد: «مرینت؟»
به سختی تونستم حرف بزنم و هر کلمهای که از دهانم خارج و تکه تکه میشد.
- بع...دا بهت می...گم الا...ن یک لیوان آب لازمم!
در کمال تعجب و حیرت آهانی کرد با خونسردی سرش رو تو گوشیش فرو کرد و با سرعت لاکپشتیاش پیش رفت.
من خودم رو کشتم، تا حد سکته قلبی رفتم، بدنم ضعف وحشتناکی پیدا کرده بود و اینجانب با سرعت لاکپشتی میره؟
با عصبانیت اولین کتاب دم دستی ام را پرت کرد و گفتم: « جولی یکم عجله کن!»
کتاب مستقیم به کمرش خورد. تازه بعد از پرتاب کتاب پشیمون شدم. بخاطر جولیکا نبود اون كتاب... کتاب آقای فو بود به محض پرت کردنش سمتش حمله ور شدم تا بگیرمش تا از هر گونه خسارت جلوگیری بکنم؛ اما...
کتاب مستقیم به جولیکا بر خورد کرد. جولیکا پخش زمین شد. حالا میتونم بگم پشیمونیم بخاطر جولیکا هم هست.
- جوليکا!
چه کنیم دیگر آب ریخته شده رو نمیشه جمع کرد. دستهام رو مشت کردم با خودم گفتم آخه مرض داری نرسیده خونه با کتاب میزنی تو کمر جولی؟! لااقل میدیدی با کدوم کتاب میخوای بزنیش؟!
- مرینت تو الان چیکار کردی؟!
هم من هم جولیکای نفلهی پخش زمین شده، سمت صدا چرخیدیم و با مادر بزرگ خشمگین مون رو برو شدیم... پیشبند بنفش رنگ خال خالی روشنش مورد علاقه اش را پوشیده بود. در یکی از دستانش ماهیتابه ای به چشم میخورد. موهایش را گوجهای بسته بود. مادر بزرگ شبیه به همان گاوهای وحشی و عصبانی آماده به حمله نفس می کشید.
اوضاع به این صورت بود که من اول از همه، من برای مهمونی که مادر بزرگ بی اعصاب جینا خیلی روش حساس بود و براش حسابی برنامه ریزی کرده بود زیادی دیر رسیده بودم ساعت نه و بیست و پنج دقیقهاس!
ثانیاً من با کتاب آقای فو همسایهامون به کمر جولیکا زدم و واقعا نمیخواستم با کتاب بزنم تو کمرش! اون هم با کتاب قطوری به بزرگی اون و البته هدف من پخش زمین کردن جولیکا نبود! اصلا فقط میخواستم یک ذره به سرعت کندترین لاکپشتی قرن اضافه بکنم تا از تشنگی هلاک نشم! ثالتاً جولیکا مثل سرباز زخمی روی زمین پخش شده و من هم در کنارش شکست خورده به موکت یا فرشهای کف خونه زل زدهام. مسئله مهم تر اینکه مهمون داریم... راستی راستی امروز روز من نیست برای اولین بار تقصیر شانس از خدا بیخبرم نبود... نصفش تقصیر خودم بود؛ ولی نکته اصلی اینجاست زمزمه کردم: «چی به سرم میاد؟»
پایان فصل اول
+
۴۸۱۵ کلمه ಥ⌣ಥ
تادا! اولین چپتر این رمان میراکلسی IC که قراره باهاتون به اشتراک بگذارم و از خوندنش لذت ببرید! حتما مقدمه و خلاصه رو بخونید که تصور بهتری از فضا و اتفاقاتی که قراره بیوفته داشته باشید.
✓آنچه خواهید خواند:
از هیجان و خوشحالی به بغل ناجیام پریدم و صورتش رو بوسه بارون کردم. «وای خدا عاشقتم!»
✓پینوشتی کاملا بیربط!
در پشت صحنه چه میگذرد:
تازه از شر خونه تکونی خلاص شدیم -مامانم قالیهامون رو تا عید جمع کرد و گفت بشوریم دم عیدی راحت باشیم. و تا به خودمون اومدیم ای دل غافل! خونه مون شبیه قطحیزدههای سومالی شده بود!- نگاه میکنم ای وای! آزمون جمعه دارم... با هزار و یک بدبختی این رو گذروندم. استرس و اضطراب که منجر شد تو خوندن زیادهروی بکنم! و تازه اومدم یک نفس راحت بکشم و دنباله رمان رو بنویسم که ناگهان یادم اومد که...
دبیر ریاضی آزمون تعیین سطح ریاضی گذاشته. از درسهای دیگه هم نگم براتون! (بدبختی در این حد که تا اومدیم رمان منتشر کنیم این همه چیز میز روی هم خراب شد!⊙~⊙TᴗT)
لطفاً با کامنت هاتون بهم انرژی بدید که همین اول سالی پس نیوفتم🙏