𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫𝟏 𝐩𝐚𝐫𝐭𝟏 ➺ 𝑰 𝑪𝑨𝑹𝑻𝑶𝑶𝑵
منِ کاریکاتوری فصل اول بخش اول
«دغدغهای بزرگ(۱)»
+
-خب اینم از این!
به زحمت کاغذ باطله دایرهای شکل را روی سطح ناهموار مجسمه نگهداشتم. مداد رو از میان دندانهام در آوردم و سعی کردم تا حد ممکن خطوط دایره کج نشند؛ اما خب همیشه نمیتونی همه چیز رو به بینقصترین شکل ممکن دربیاری! چون مثل دایرهای کاملا گرد نبود و ارزشهای دستم و غیرحرفهای بودنم باعث شد که خطها از نزدیک ناجور به نظر بیان.
- مرینت!
- دارم میام!
با دقت زیاد و بدبختی تمام از نردبان درب و داغون مدرسه پایین اومدم.
بعد از اینکه اینبار بدون هیچ تلفاتی و صحیح و سالم به زمین رسیدم، دست به کمر شدم و رو به آلیا گفتم: «اومدم میتونم بپرسم چیکارم داری؟!»
آلیا دست به کمر به شاهکارم نگاهی انداخت و گفت: «میدونم که میخوای کمکمون کنی، ولی لازم نیست انقدر کار کنی...»
- بیخیال آليا من فقط میخوام به روش خودم به همکلاسیهام کمک کنم!
کنارش وایستادم و به دایرهای نقش بستهی روی مجسمه اشاره کردم و گفتم: «خب به نظرت این دایره چطوره؟»
آلیا دستش را زیر چانهش زد. نگاهش متفکر بود و میدونست که من دنبال تشویقش و چهرهی هیجان زدهاش نیستم. من دنبال کمک کردن بهشون بودم و خب یک نقد صادقانه بیشتر به کارم میاد! در حالی که لبش را برای کنترول عادت همیشگیاش گزید، گفت: «بدک نیست ولی یک سانت بزرگتر باشه.»
-ایول! بالاخره تونستم یک کار درست و حسابی انجام بدم.
آلیا گفت: «میدونی چیه تو زیادی به خودت سخت میگیری لازم نیست این کارا بکنی»
طرف جعبههای تلنبار شدهی روی زمین رفتم و یکی از اونها رو برداشتم.
- بیخیال آلیا این کار مورد علاقمه و من واقعا مشکلی ندارم!
آلیا نگاه مشکوکی انداخت: «جدا؟ چون که تو... نمیخوام بهش اشاره کنم، ولی...»
در همین هنگام صدای فریاد خانم مندلیف از بالای پله های مدرسه که رو به بیرون راه داشت بلند شد: «مرینت دوپن چنگ! همین حالا بیا به دفترم!»
صدای پچ پچ از همین حالا به گوش میرسید. کیم دست به سینه رو به مکس گفت: «از همین حالا هم میشه حدس زد که جریان چیه»
الکس تعجب کرد و در حالی که جعبهای را از روی زمین برمیداشت پرسید: «میشه بپرسم ایندفعه چیکار کردی؟ هیچ کار خلافی نمونده که نکرده باشی! البته در زمینههایی شیطنتهای بچگونه...»
با یادآوری کارهام دستهام در پشتم به هم گره زدم و گفتم: «هیچ کاری!»
میلن یکی از جعبه ها را باز کرد: «به هر حال که لازم نیست پنهون کنی بین بچه های مدرسه تو بالاترین آمار خلاف رو داری!»
نمیدونستم چرا از هر زاویهای که میدیدم، با وجود چهرهی دلسوز و مهربانش، حرف میلن به نظرم اصلا به چشم دلداری نبود.
- در هر صورت من میرم دفتر. به هر حال که باید برم.
قبل از اینکه برم آلیا دستش را روی شونهم گذاشت و با چهره ای نگران و البته قاطع گفت: «مرینت لطفا دردسر درست نکن!»
- نگران نباش برای موندن تو این دبیرستان بهش نیاز دارم دو هفته مثل بچه آروم بودن که چیزی نیست!
برخلاف حرفی به آلیا زده بودم اصلا نمیتونستم جلوی کرم درونم رو بگیرم و دست به هیچ کار شیطنت آمیزی نزنم. مخصوصا این اواخر که حسابی دردسرهای زیادی به زندگی عالیم اضافه کردم...
***
خانم مندلیف داشت پروندهم رو بررسی میکرد.
از خدا میخوام که قدرتی به من بده که بفهمم توی سر آدمهایی مثل خانم مندلیف چی میگذره؛ چون واقعا ایدهای برای درکش ندارم!
همونطور که کلی برگه را از نظر میگذروند: «خب مرینت از آخرین باری که یک خلاف کاری انجام دادی چقدر گذشته؟»
خب پس رسماً به باد رفتم. سعی کردم به قول مندلیف آخرین خلاف کاری به یاد بیارم؛ ولی هر چی فکر میکردم، هیچی به ذهنم نمیرسید. مطلقا هیچی! شانسی و نامطمئن جواب دادم: «دو هفته؟»
- نه یک هفته ی پیش!
فرياد مندليف بدجوری تنم را لرزاند! تعجب کرده بودم که ایندفعه چی باعث شده بود تا اینقدر به جوش بیاد. گرچه تعجبی نداره! اون همیشه از کوره در میره؛ اصلا اگه در نره خانم مندلیف نیست درسته که همیشه عصبی و عصبانی بود ولی نه به این شدت و شکل!
- تو قول دادی و تعهدنامه امضاءکردی تا هیچ کاری که باعث ایجاد خرابکاری و دردسر نشه، انجام ندی! ولی میبینم که هنوز ادامهاش میدی خانم دوپن چنگ...
شانه ای بالا انداختم و گفتم: «من که یادم نمیاد...» حرفم با دیدن صورت مندلیف که از عصبانیت سرخ بود، نصف نیمه ماند. انگار داشت خفه میشد و مشخص بود که نفسش رو حبس کرده. این نکته رو که نباید بیشتر از این حرف بزنم در جا گرفتم؛ ولی در آخر دنباله حرفم رو با صدای آرومی کامل کردم: «قولی داده باشم...»
مندلیف آهی کشید و گفت: «بگذریم کارهات رو که در نظر بگیریم قابل بخشش نیستند!»
کاملا کلافه بودم و میخواستم چیزی بگم و از اینجا برم بیرون؛ اما باید صبر میکردم وگرنه ظرف نیم ساعت دیگه با پروندهای در بغل، از مدرسه اخراج میشم! کارنامهای من همین الانش هم به اندازهی کافی سیاه هست و نباید بهونهای دستشون بگذارم! با حرص دست به سینه به صندلی تکیه دادم.
مندلیف کاغذ را برداشت از لای عینکش که روی نوک دماغش بود به کاغذها نگاهی انداخت و با صدای بلند یکی یکی میخوند. شاهکارهای عزیزم! نه البته نصفشون هم محسوب نمیشد و همهاشون نبود.
- سکههای یخی!
- جانم؟!
مندلیف با نگاه سردش به من چشم دوخت و گفت: «گفتی که کنار گذاشتیش...»
دستپاچه دستهام رو به صورت ضربدری جلوی خودم نگه داشتم و فورا تکذیب کردم: «آره باور کنید به اون دست نزدم! مال سال پیش بود!»
- و منم که باور کردم! البته تو تنها کسی نیستی که انجامش میده نصف بچههای مدرسه از تو تقلید میکنند!
جریان سکه های یخی از اینجا شروع شد که من سکهای همراهم نداشتم؛ ولی نوشیدنی و کیک میخواستم! خب گشنه بودم. بعدش یک ایده به ذهنم رسید و با آلیا قرار گذاشتیم انجامش بدیم. کلیت ایدهای این بود: «آیا دستگاه فرق سکه و چیزی به غیر سکه رو میفهمه یا نه؟!» برای تایید آزمایش به همراه آلیا اولین چیزی در اون هوای گرم دم دستمون بود رو برداشتیم، یخ! بعدش یخ رو تراش دادیم تا به شکل سکه در بیاد و بعد به جای سکه داخل دستگاه خوراکی انداختیم و کاملا درست جواب داد! گر چه آلیا تمام مدت مخالفم بود و سعی میکرد تا من رو از انجام دوباره و دوبارهی این کار منصرف کنه.
- و همچنین باید بگم فقط سکه یخی نیست که بهش بر خوردیم... یعنی به عبارت دیگه تو...
مندلیف نگاهش را از روی برگهها برگرداند و مستقیم در چشمهام میخکوب شد. او با تاکید شدید روی كلمهی «قول» ادامه داد: «تو به قولت عمل نکردی! خودت هم میدونی که عمل نکردن به قول چه مشکلی رو به وجود میاره... درسته دوپن چنگ؟»
سریع گفتم: «آره! آره! البته که میدونم!»
- پس چرا (صداش شدت گرفت) هنوز دنبال دردسری و این همه مشکل رو به وجود میاری؟!
«من که دنبال دردسر نمیرم اون خودش میاد سراغم!» جوری من گفتم دردسر میآید به سراغم مثل این بود که میگفتم یک قاتل سریالی میاد سراغم. کاملا غیرباور و غیر منطقی!
مندليف لب و لوچه را کمی کج کرد و با مسخرگی نیشخند زد: «تو گفتی و من باور کردم!»
- اممم ببخشید که مزاحم شدم...
این صدای خانم بوستیه بود که تازه وارد اتاق شد، توجه من و مندلیف سمتش کشیده شد. خانم بوستیه مثل همیشه با لباس آبی رنگ آسمانیش که با کت و شلوار ست شده بود و موهای سرخ رنگی که گوجه ای شکل بسته بود با لبخند ملایمش وارد اتاق شد.... خانم بوستیه یک پوشه ای آبی رنگ در دستش بود. او با برانداز کردن من و مندلیف گفت: «مزاحم که نشدم؟»
- فقط کارتون رو زودتر انجام بدید.
لحن خانم مندلیف با اینکه حالت رسمی داشت ولی سرد نبود و نوعی احترام خاص به خانم بوستیه میگذاشت. خانم بوستیه لبخندی گرم روی صورتش نشوند:«ممنونم!» سمت دستگاه چاپ رفت.
میخواستم برم با خانم بوستیه حرف بزنم و بابت غیبتش گلایه کنم که کل هفته غایب بوده، ولی خانم مندلیف ابرویی بالا انداخت.
بدون ترجمهگری هم میتونستم صداش رو بشنوم:«آ! آ! داری کجا میری؟ کارم که هنوز باهات تموم نشده!»
مندلیف با لحنی که مثل همیشه توی کلاس درس سوال میپرسید گفت: «پس فکر میکنی وقتی بچه ای بدقولی میکنه... ما چیکار میکنیم؟...»
در ذهنم این کلمات نقش بستند «اون عمدا من رو بچه خطاب کرد...» ذهنم مداوم روی کلمهی بچه زوم میکرد و من کاملا برای جواب دادن گیج شدم. چون اگر یک نفر این شکلی باهام حرف میزد، حقش رو میگذاشتم کف دستش! ولی...
در حال حاضر، نمیدونستم که بهترین جوابی که من رو از این مخمصه نجات بده چی میتونه باشه اما امیدوارم که به جای بد تری کشیده نشه!
- انگشتش رو قطع میکنید؟...
مندلیف با عصبانیت محکم به میز ضربه زد و گفت: «نه دختر جون تنبیه به معنای آگاه کردن فرد از خطاها و کارهای اشتباهی که انجام داده نه چیزی تو میگی!»
- من فکر میکردم که بریدن انگشت هم جزوشونه!
احتمالا فرهنگ ما گرگا با باقی جامعه مخصوصا جادوگرها نمیخونه... صبر کن! بریدن انگشت جزو مجازاتهای خیانت بود! گند زدم! دیشب از بس با پدربزرگ کتاب تاریخ خونآلود گرگنماهای قاتل رو خوندیم که شرط میبندم گیج شدنم هم واسه همونه!
مندلیف با نگاه تاسف آمیزی به من نگاه کرد و گفت: «هیچوقت آدمی مثل تو رو درک نمیکنم...» سپس با ناامیدی فراوان از جایش بلند شد. ببخشید، کلمه اشتباهی برای توصیفش به کار بردم. او با بیچارگی کاسه چه کنم چه کنم را به دست داشت. (اشاره به پرونده)
از درونم متلکی به حرف مندلیف متلک انداختم: «همچنین پرفسور!»
او از جایش بلند شد و پروندهم را بست. گوشهی اتاق، جایی که خانم بوستیه مشغول چاپ کردن برگههاش بود رفت.
پروندهم را سمتش در از کرد و گفت: «خانم بوستیه میتونید به این دانش آموز مون رسیدگی کنید؟»
خانم بوستیه با خوشرویی از او پرونده رو گرفت.
- بله حتما!
مندلیف در حالی که سمت در میرفت، زیر لب زمزمه کرد: «سه ساله معلمشم و هنوز آدم نشده!»
با بیرون رفتن مندلیف خانم بوستیه با لبخند روی صورتش گفت: «اون معلم خوبیه؛ ولی وقتی صبرش تموم شه عصبانی و بیحوصله به نظر میاد!»
بعید میدونم مندلیف معلم خوبی باشه، حداقل برای من. با این حال لبم رو گزیدم. نه بخاطر پرونده، بخاطر خودِ خانم بوستیه. اون همیشه از اینکه از یک فردی بدگویی میکنیم متنفره هست. حتی اگه اون شخص کلویی بورژوآ باشه که همه به قلدر بودنش میشناسندش!
سمت میز اومد و جای مندلیف رو اشغال کرد. اون اصلا شبیه به مندلیف نبود. اضطراب و پیچ خوردن های عجیب داخل شکمم که شباهت زیادی با رقص ناموزون ملخها داشت، آروم گرفت و کمی احساس راحتی کردم.
- خب ببینیم ایندفعه چه دسته گلی به آب دادی!
لحنش کاملا نرم و ملایم بود. مخصوص زمانهایی که شوخ طبعیش فعال میشد.
نفسی کشید و کمی جدی شد. با این حال هنوز صورتش گرم و دلنشین بود «امیدوارم که شرایط رو درک کنی!» جانم؟
پرونده را باز کرد و همه چیز را از نظر گذراند و در حین این کار گفت: «من معلمت هستم و اینجا تو دانش آموز منی!»
کاملا گیج حرفهای خانم بوستیه را از نظرم میگذراندم. رفتارش با همیشه کمی فرق داشت و حس خوبی نداشتم.
- دلیل این مقدمه چینی عجیب تون رو نمیدونم خانم بوستیه....
- خب مرینت تو واقعا دختر خوب و پرانرژیای هستی و با همه شوخی میکنی و به نوعی شوخ طبع هستی... شوخ طبع از نوع دردسرساز بودن!
ابرو هام از شدت تعجب بالا پرید. این الان یک مقدمه چینی برای خداحافظی هست؟
خانم بوستیه ادامه داد: «و من میدونم که تو واقعا چیز بدی درونت نیست، اما گاهی این شوخیهات به بقیه صدمه میزنه و بیشترین ضررش هم برای خودته»
اینبار ناخودآگاه تعجب درونم رو ابرازگر کردم: «جانم؟»
خانم بوستیه با لحن دلسوزانهاش ادامه داد: «این شوخیهات از حد داره میگذره و نمراتت تعریف چندانی نداره.»
او برگه کوچکی از میان پروندهاش بیرون کشید که شامل کل نمرات ماهیانهی من بود، روی میز گذاشت. و من ۱۰ از ۱۰۰ بودم. واقعا پشیزی برام نمیارزید؛ ولی کنجکاوم بدونم چطور ده از صد گرفتم؟!
- خب میتونید اخراجم کنید و من واقعا مشکلی باهاش ندارم!
- مرینت من میدونم که چیز خاصی توی دلت نیست... تو آدمی نیستی که به راحتی بتونه به بقیه صدمه بزنه... و حقت این نیست.
باید بگم یک کوچولو تحت تاثیر قرار گرفتم. واقعا یک کوچولو! مثل یک صدم که نه یک هزارم!
- من ازت میخوام که به عنوان یک فرد بالغ فکر کنی. تو هفده سالته و همین روزهاست که جشن فارغ تحصیلیت رو بگیری! و من تا اون روز بهت یک تکلیف میدم... ربطی درس و کتاب جزوه نداره... موضوعش اینکه میخوای اینجا چی کاره بشی؟ تا زمان فارغ تحصیلی، دو هفته مونده... یعنی شب ماه کامل سرخ باید تکلیفت رو به عنوان سخرانی بخونی.
گل بود به سبزه نیز آراسته شد! از شدت نتیجهگیری و بریدن و دوختنهای خانم بوستیه، اگه دهنم بیشتر از این باز میشد، اندازهی غار سیلوانا میشد! یعنی چی؟! فورا اعتراض کردم: «فکر نمیکنید که منو بندازین بیرون گزینه موثری باشه؟ آخه من اصلا با سخنرانی و اینجور چیزا
سر و کار ندارم!»
خانم بوستیه سرش را به نشانه منفی تکان داد. یعنی «عمرا حرفم عوض بشه!» نفسی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت:«میدونم تو از خداته که اخراجی بشی... و من هم نمیذارم این اتفاق بیوفته...»
اون یک صفر دیگر جلوی ۱۰ گذاشت. پوفی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. از درون مداوم غر میزدم و بیشترینش هم روی موضوع سخنرانی زوم میکرد: «عجب گیر افتادیمها! سخنرانی دیگه چه صیغهای؟!»
پایان بخش اول
+
فکر کنید که با هزار و یک بدبختی و اضطراب اومدید رمانتون رو منتشر میکنید که بلاگیکس دلبند اعلام میکنه که محتویات نباید بیشتر از بیست هزار کاراکتر باشه. مال منم که بیست و پنج هزار و خوردهای بود و بله... گفتم اگه نصف بکنم برنامه خراب پس دو بخشش کردم... به زودی هم بخش دوم آپ میشه.