داستان
داستانک ترسناک
در حدود 2 شب بنزین ماشین مردی در جادهای که اتومبیل ها به ندرت عبور میکنند تمام میشود....
اون متوجه خانه آن سوی جاده میشود که کمی فرسوده به نظر میرسید....
ب ای درخواست کمک به سمت خانه رعت زیارا چندین بار زنگ خانه را زد اما کسی جواب نداد....
متوجه شد در ورودی راهرو کمی باز است خستگی و تاریکی هوا باعث شد که وار خانه شود و شب را بخوابد، همان طور که در حال قدم زدن تو تاریکی خونه بود متوجه شد خانهای چندین ساله بدون استفاده رها شده اما
داخل خانه پر از پرتره های بود که روی دیوار نصب شده بود...
حس ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود حس سکوت و تاریکی خانه و پرتره های عجیب که انگار مستقیاً به او خیره شده اند....
اما او ناچار آنها را نادیده میگیرد و فورا به رختخواب میرود....
وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار میشود هوا روشن شده بود از اتاق خواب بیرون آمد آفتاب به داخل خانه میتابید....
خانه دیگه چیزی برای ترسیدن نداشت بجز اینکه متوجه شد هیچ پرتره و عکسی توی دیوار ها نصب نشده است....
من اگه جای اومد مرد بودم سکته می کردم
خداحافظ👋🏻🌹